شعري نگفته ام که بنويسم تا بگويي , واي چه زيباست...تنها چند خط گريسته ام ميان دفتري که سالهاست لذت خودکاري را به خويش نديده است:من نميدانم چرا سهراب گفت:"چشمها را بايد شست جور ديگر بايد ديد"من همه چيز را همانگونه که هست مي بينم آيا آن کودکي را که دراز کردست دست و يا آ ن گل که ز بي مهري دهر پژمردست و يا آن کس که از تنهاييبه نوشتن ترانه دل بست جور ديگر ديدنش انصاف هست؟وقتي مي بيني که زني با فريادبهر فرزندانش تن به هر کاري داد...وقتي مي بيني که غروب خورشيد همه جا را گرفته چون باد...وقتي مي بيني که همه غمگينند با نقاب گشتند شاد ..وقتي مي بيني که سکوت در ظلمت با هزار آه و صد ها فرياد ناله ها را سر داد...باز هم ميگوي جور ديگر بايد ديد؟وقتي خط به خط متن هاي همه نيست جز آه... وقتي مردن همه در شهر سياه... وقتي که بر لب هر پير و جوان هست زندگيم گشت تباه... باز هم ميگويي جور ديگر بايد ديد؟ با هزار خنده تلخ ميگويم که به اين حرف تو بايد خنديد... شا يد آن روز که سهراب ميگفت:"تا شقايق هست زندگي بايد کرد"خبر از داغ دله نسترن سرخ نداشت... شايد آن روز سهراب به قد قامت موج ايمان داشتشايد آن روز سهراب...!